کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

کوچولوی خونه

تست تيروئيد كيان عزيزم

روز سوم و مراجعه به پزشك براى تيروئيد كيان عزيزم سلام اين روزها سرگرم تو هستم و كمتر وقت ميكنم برات بنويسم، الان ٩٤/١/٣٠ روز يكشنبه كه من ميخوام خاطرات روز سوم توى گلم رو بنويسم. عزيز مامان، اون روز من و مامان جون و بابا مصطفى رفتيم مطب دكتر حسينى و دكتر همه چيه تورو بررسى كرد و گفت كيان از همه نظر سالمه، و براى تيروئيد بايد ببريدش مركز بهداشت، ماهم تورو برديم مركز بهداشت، اونجا يه خانم به من گفت با سشوار پاى تورو ماساژ بدم و بعد منو از اتاق بيرون كرد، و من فقط صداى گريه تورو ميشنيدم. و اشك توى چشام جمع شد و بعد سرازير شد روى گونه هام، نه فقط به خاطر دردى كه كشيدى بلكه به خاطر عشقى بود كه بهت داشتم پسر نازم. كيان عزيزم يك لحظه نميخوام ...
30 فروردين 1394

زيباترين لحظه هاى عمرم(زايمان)

سلام پسر گلم الان من تو بيمارستان بنت الهدى مشهد تو اتاق ١٢٨ تنهاي تنهام. علت تنها شدنم رو اخر مينويسم. ديشب ساعت حدود ٢٤:٠٠ شب بود كه درداى من ٥ دقيقه اى شد، من و بابا و مامان جون راهى بيمارستان شديم،توى راه دقيقا هر ٥ دقيقه يه بار درد ميومد سراغم. توى زايشگاه بعد از معاينه ماما، من تصميم گرفتم بمونم، تا از بابت تو خيالم جمع بشه. دردهاي ٥ دقيقه يه بار كمر شكن بود. ديشب من و ٢ نفر ديگه در انتظار نى نى هاى نازمون بوديم. دردهاى من مدااااام شديد تر و شديد تر شد. اما چون دوست نداشتم ماماها اذيتم كنن،آه و ناله نميكردم، اونقدر درد كشيدم تا كه ساعت شد حدود ٤:٣٠ صبح بعد از ماما خواستم براى معاينه وضعيتم بياد، و گفت دهانه رحم ٤ سانت باز ...
30 فروردين 1394

شروع زيباترين لحظه هاى عمرم

سلام عزيز دل مامان الان كه دارم اين يادداشت رو مينويسم،دردام شروع شده، اما خيلى خفيفه. الان ساعت ٤:٥٥ دقيقه صبح روز ٢٠ فروردين سال ٩٤  ساعت ٤:٤ دقيقه صبح امروز من با درد كمر از خواب بيدار شدم و متوجه يه سرى تغييرات تو خودم شدم،بابا مصطفى رو در جريان گذاشتم و بعد رفتم يه دوش اب گرم گرفتم. الان بابا خوابه و منم كنارش دارم اين خاطرات رو مينويسم. صبح روز ١٧ هم نامه سزارين داشتم واسه بيمارستان بنت الهدى، با بابا مصطفى و مامان جون رفتيم اما انگار به دلم افتاده بود كه وقت اومدنت نيست، زيااااااد خوابم ميومد اونجا با سزارين من موافقت نكردن، واسه همين برگشتيم خونه. اما ديشب رفتم دكتر و نامه گرفتم واسه زايمان طبيعى تو همون بيمارستان يع...
20 فروردين 1394

سونوى وزن ٢٦ هفتگى

سلام به همه هستيم پسرم،نميدونى چطور خواب رو از من گرفتى! الان كه اين متن رو مينويسم ساعت ٥:٢٩ دقيقه صبحه روز ٩ فروردينه. يك ساعت هست كه بيدارم و شب هم ساعت ١ خوابم برد،يعنى فقط ٣ ساعت خوابيدم. فكر و خيال اومدنت خواب رو ازم گرفته. ديروز ٩٤/١/٨ همه باهم واسه نهار رفتيم رستوران پديده شانديز خيلى خوب بود و خوش گذشت،هر كى منو ميديد با به لبخند مليح ميگفت اى جااااان! منظورم خانوماى غريبه ايه كه تو پديده بودن، بعد از تفريح و خوردن غذا سريع برگشتيم تا به كارامون برسيم ساعت ١٦:٣٠ بود كه با مصطفى رفتيم سونو واسه وضعيت تو عزيز دلم. ١٨:٣٠ نوبت ما شد. دكتر هنوز كار سونو رو شروع كرد همون اول گفت جنسيتش رو كه ميدونى پسره؟! درسته؟! من از جنسيت...
14 فروردين 1394

سيسمونى پسرم

چيدن سيسمونى بالاخره بعد كلى انتظار وقت چيدن سيسمونى  رسيد. چقدر زحمت كشيدن مامان جون و باباجونت هر چقدر ازشون تشكر كنيم بازم كمه عزيزم. من و مامان جون و باباجون چند شب پشت سر هم كارمون تميز كردن اتاقت بود، اخه تازه كاراى پوستر و پرده هاى اتاقت تموم شده بود. مدام نياز به نظافت داشت، خلاصه بعد تمام سختياى اين روزاى اخر سال من و مامان جون و سميه خانم با هم اتاق تو عزيز دلم رو چيديم. البته سارا جون و الياس جون هم بودن و كلى كمك كردن. چيدمان تا ظهر تموم شد و اتاق شما منتظر اومدنتونه اقاااااااااااا. پسر عزيزم  من خيلى قول و قرار گذاشتم باهات، تو هم همينطور پس يادت نره عزيزم. من واقعا اتاقت رو دوست دارم و دلم ميخواد تو رو...
14 فروردين 1394
1